سرویس جهان مشرق - «در رقه بودم»، داستان «ابو زکریا»، جوان آلمانی تونسی است که پس از ظهور «داعش» به امید وعده های این گروه «شام» سفر می کند. اما یک سال بعد همه رویاهایش را بر باد رفته می بیند، لذا به همراه سه تن از دوستانش تصمیم به جدایی از داعش و فرار از رقه می گیرند.
پس از بازگشت به تونس با «هادی یحمد»، نویسنده تونسی که درباره داعش می نویسد، آشنا می شود و آنچه در این یک سال بر وی گذشته را برای «یحمد» نقل می کند تا توسط این نویسنده تونسی به صورت کتابی چاپ و منتشر شود.
در قسمت های گذشته «ابو زکریا» از نخستین گام هایش برای جدایی و فرار از سوریه می گوید، اینکه چگونه با فروش سلاح هایش هزینه فرار را تامین می کند و برای عبور از ایست های بازرسی داعش نقش «داماد» را بازی می کند.
در ادامه جوان فریب خورده تونسی داستان سفرش از لیبی به ترکیه و سپس به سوریه با کمک «ام مهاجر» را نقل کرده و از سلب هویتش به دست عناصر داعش بر سر مرزهای ترکیه و سوریه و گرفتن هویتی جدید می گوید.
«ابو زکریا» همچنین از مقدمات ورود به سرزمین شام و پیوستن به داعش و تلاش سرکردگان این گروه بر جذب عناصر انتحاری تا خوشگذارنی سه هفته ای در مناطق تفریحی و سیاحتی شهر «طبقه» به عنوان پیش زمینه و مقدمات تدارک برای حمله به «تدمر» و تصرف این شهر تعریف کرد.
و اکنون ادامه داستان:
دستور حمله به تدمر درحالی صادر شد که هرچه می گذشت، بیشتر ترس بر من غلبه می کرد، نه به خاطر نبرد سختی که پیش رو داشتیم، بلکه به دلیل عدم برنامه ریزی برای ورود به چنین نبردی. نبود ارتباط و هماهنگی بین واحدها و یگان های مختلف داعش از جمله ایرادات وارده به عملیات تصرف تدمر بود.
مشاهده اینکه چگونه به عناصر به اصطلاح پیاده نظام داعش دستور شروع پیشروی داده شده بود، بدون اینکه کمترین پوشش آتش و پشتیبانی توپخانه ای از آنان انجام شود، ناخواسته مرا به یاد سناریو شهر «کوبانی» یا همان «عین العرب» در شمال استان حلب و شکست سنگینی که داعش در این شهر متحمل شد، انداخت.
به خوبی یاد دارم، چطور داعش ۴ هزار نفر از زبده ترین عناصر خود را در این شهر از دست داد و همچنان سوالات بی شمار عناصری که از آن قتلگاه نجات یافته بودند، درباره تاکتیک میدانی و نقشه نظامی گروه برای حفظ شهر و دفع حملات ارتش سوریه بدون پاسخ مانده بود .. حقیقتا در کوبانی چه اتفاقی افتاد و مسئول قتل عام این ۴ هزار جوان در داعش کیست؟
برادران از بیم عکسبرداری توسط پهپادهای آمریکایی و بمباران شدید جنگنده های ائتلاف بین المللی و نیروی هوایی سوریه و روسیه به خانه هایی پناه می بردند که درب هایشان باز و خالی از سکنه بودند.
در آن زمان داعش روی محبوبیت و پایگاه مردمی اش حساسیت بسیاری داشت و اجازه ورود به خانه های مردم را به عناصرش نمی داد، لذا عناصر این گروه مجبور بودند، به خانه هایی پناه ببرند که صاحبانش آنها را ترک کرده بودند.
وحشت سرتا پای داعشی ها را گرفته و هرج و مرج بزرگی در صفوف این گروه ایجاد شده بود و زمزمه های عقب نشینی از شهر منتشر شده بود، زمزمه هایی که از بی فایده بودن مقاومت و ماندن در کوبانی سخن می گفتند.
این شایعات و سخنان لطمه بزرگی به روحیه مبارزان زده بود و معنویات آنها را به شدت پایین آورده و موجب شده بود، شمار کشته ها در صفوف داعش به طور مستمر در حال افزایش باشد.
۴ روز بر همین منوال گذشته بود. هر کس می توانست، به هر وسیله و راهی متوسل می شد تا از مهلکه جان بدر برد و خود را به رقه برساند. اولین ساعات روز پنجم دستور عقب نشینی از کوبانی به باز مانده عناصر داعش در این شهر داده شد و مقرر گردید، این عقب نشینی تا ایست های بازرسی داعش در شهرک «المشرفه» و شهر «عین عیسی» و سرانجام «رقه» صورت گیرد.
خروج برادران آغاز شد، یک ساعتی از خالی کردن مرکز شهر و آغاز عقب نشینی نگذشته بود که برادران متوجه شدند، کُردها تمام راه های فرار را به روی آنها بسته اند.
اکنون آنها نه راه پیش داشتند، نه راه پس تا باران آتش کُردها روی سرشان باریدن بگیرد. در این شرایط تنها دو گزینه مطرح بود، یا ادامه نبرد و یا فرار به سمت مرزهای ترکیه که در آن زمان موضوع مطرح نبود.
بنابراین تنها یک راه وجود داشت و آن ادامه نبرد بود. حدود ۲۰۰ نفر می شدیم، به پمپ بنزینی که در ورودی شهر قرار داشت، پناه برده و در آنجا سنگر گرفتیم. در منطقه ای به شعاع حدود یک کیلومتر مربع پراکنده و مستقر شدیم.
پس از اینکه توانستیم، اندکی مواضع خود را تحکیم کنیم، تلاش کردیم، به خط مقدم کُردها حمله کنیم. یک ماشین «کیا» بمبگذاری شده به همراه داشتیم که می شد از آن برای عملیات انتحاری علیه کُردها استفاده کرد.
یکی از امرای داعش که همراه برادران بود، پیشنهاد عملیات انتحاری را داد: «برادران چه کسی می خواهد مجری عملیات باشد»؟ بار دیگر تکرار کرد: «برادران چه کسی به خدا توکل کرده و داوطلب عملیات می شود»؟ این بار نیز پاسخی به گوش نرسید. در حالی در رقه برادران به این ماشین های بمبگذاری شده به عنوان «قطار سریع السیری» برای رسیدن به «بهشت» و «حور العین» نگاه می کردند.
داعش برای عناصر انتحاری اش گروه ویژه ای به نام «کتیبه استشهادی ها» تشکیل داده بود که از دیگر کتیبه ها و گروه های مسلح داعش مجزا بودند و عناصر آن هیچ تعامل و برخوردی با عناصر کتیبه های دیگر نداشتند، به همین دلیل مکانی خاص برای اقامت آنها در نظر گرفته شده بود.
انتخاب افراد جهت انجام عملیات ها نیز معمولا بر اساس قدیمی بودن افراد و عناصر تازه ملحق شده به گروه انجام می شد. مهاجران پیش از آنکه از مرزهای ترکیه عبور کنند و وارد خاک سوریه شوند، باید در فرم هایی که به آنها داده می شد، وضعیت خود را شفاف سازی می کردند.
با توجه به تعدد جبهه های داعش وقتی گروه با کمبود و نقص عناصر انتحاری مواجه می شد، دایره مسئول تامین عناصر انتحاری به سراغ عناصر قدیمی تر که دوره های مختلف آموزش نظامی را دیده بودند، می رفت و به هر ترفندی آنها را به پیوستن به کتیبه انتحاری ها تشویق و ترغیب می کرد، البته در مواردی نیز برخی برادران طی همین دوره های آموزش نظامی و عقیدتی تغییر وضعیت می دادند و به کتیبه انتحاری ها ملحق می شدند.
اما در مورد آن وضعیت جایی برای تامین نیروی انتحاری نبود، لذا تصمیم گرفته شد، آن خودرو را از حوالی خود دور کنیم تا توجه جنگنده های سوری و روسی یا آمریکایی را به خود جلب نکند.
ضمن درگیری محدود با کُردها تلاش کردیم، راه فراری برای خود ایجاد کنیم، اما اصابت یک موشک به ماشین «پیک آپ» چینی که در اختیار داشتیم، ما را وادار به عقب نشینی کرد.
بار دیگر به مواضع خود در مرکز شهر عقب نشینی کردیم، شب اول را به این ترتیب پشت سر گذاشته بودیم و اکنون شب دوم بود. توان بدنیم، کاملا تحلیل رفته بود، قدرت برداشتن یک قدم را هم نداشتم، به ویژه آنکه به همان اندازه هم روحیه خود را از دست داده بودم.
وارد یکی از خانه های خالی از سکنه شدم. احساس کردم آخرین ساعات زندگی خود را سپری می کنم و مرگم حتمی است، بمباران به شدت ادامه داشت. گوشه دنجی برای خود دست و پا کردم.
سعی کردم، اندکی نماز مستحب بخوانم و بیشتر برای خود دعا کنم. این از جمله اموری بود که در مناطق تحت تصرف داعش به ویژه رقه از اینکه مبادا «ریا» تصور شود، کسی از آن سخن نمی گفت، به عنوان مثال عناصر داعش اغلب روزهای دوشنبه و پنج شنبه هفته را روزه دار بودند و مواظبت بسیاری بر نماز واجب و مستحب از جمله نماز شب داشتند.
پیش از هر عملیاتی اوضاع برادران کاملا تغییر می کرد. چون بحث مرگ مطرح بود، همه بر میزان عبادات خود می افزودند. نمازم را کوتاه کردم و نزد برادران بازگشتم که یک کُرد از اهالی شهر را یافته و تلاش کرده بودند، او را راضی کنند، راه فراری برای ما بیابد، اما همه منافذ و روزنه های فرار بسته شده بود.
یاس و ناامیدی را به راحتی می شد، در چهره تک تک برادران که اغلب آنها جزو مهاجرین بودند، دید. بمباران هوایی از سر گرفته شد. صدای زوزه موشکی را شنیدم که در نزدیکی من در حال فرود آمدن بود، بار دیگر به خودم گفتم که به پایان راه رسیده ام. بارها شهادتین را خواندم.
یکی از موشک ها به نقطه بسیار نزدیک به خانه ای که در آن پناه گرفته بودم، اصابت کرد. خاک و غبار بود که به هوا بر می خاست، خودم را به بیرون خانه انداختم. ضجه یکی از برادران که بر زمین افتاده بود، به گوش می رسید.
دو پایش زیر ران قطع شده بود. در حالی که درد شدیدی داشت، با صدایی مملو از آه و ناله می گفت: «برادر، برادر، بیا فقط دو رانم را ببند» .. منظورش بستن محل از دست دادن پاهایش با بندی یا طنابی یا هرچه که یافت می شد، بود تا خونریزیش قطع شود. محل اصابت موشک حفره بزرگ و عمیقی ایجاد شده بود. یکی از برادرانش خود را به او رساند و یک وجب بالاتر از محل قطع شدن پاهایش را بست.
بمباران با شدت ادامه داشت. سعی کردم، محل استقرار خود را تغییر داده و به نقطه ای دیگر از شهر منتقل شویم. طی انتقال متوجه شدیم، «کتیبه سیف الدوله» عملیاتی نفوذی را از رقه شروع کرده تا شاید ما را نجات دهد.
درخواست انتحاری داده بود، اما بی نتیجه بوده و کسی داوطلب نشده بود.
تنها یک راه داشتیم، اینکه به دل کُردها بزنیم و به هر ترتیب با شکستن محاصره خود را نجات دهیم. می دانستیم در معرض گلوله باران شدید و گسترده قرار می گیریم. اما چاره ای نداشتیم و به این ترتیب بود که خود را به شهر «تل ابیض» و از آنجا به رقه رساندیم.
روزهای بعد که به رقه رسیدم، ذره ای در نشان دادن خشم و غضبم تردید نمی کردم، به هرکس که می رسیدم، از امرا گرفته تا برادران مهاجر و انصار بی پروا مشغول انتقاد شدید اللحن می شد، از این رفتارم که می توانست، مجازات اعدام داشته باشد، باک نداشتم.
این باور در من ایجاد شده بود که توطئه ای علیه برادران در کوبانی تدارک دیده شده بود و دست های خیانتکاری در صدد قتل عام آنها بودند، اما مدرک و سندی در اختیار نداشتم.
به جای گشودن پرونده تحقیق در این باره، نامه ای از دایره امنیت و اطلاعات داعش به من رسید که در آن مرا تهدید کرده بودند، در صورت عدم پایان دادن به انتقادات و سکوت به خیانت محکوم و مجازات خواهی شد که بالطبع مجازات آن اعدام است.
تصمیم به سکوت گرفتم و این به دستاویزی برای دوستانم تبدیل شد تا هر وقت مرا ببینند، به مزاح بگویند که «ابو زکریا ساکت شو، بساط سر بریدنت آماده شده».
وحشتم زمانی دو برابر شد که متوجه شدم، قضات شرع داعش نامه ای برای همسر دوستم «ابو دجانه» (محمد الزین) ارسال کرده و به اطلاع داده بودند که همسرش به دلیل قتل عمد یکی از افراد عوام شهر به قصاص محکوم شده است.
بعدها دریافتم که ابو دجانه دستگیر و در یکی از مقرهای امنیتی سری داعش تا زمان ذبحش در فرودگاه کشیش در حبس و ممنوع الملاقات بوده است. تا آن زمان تمام تصورمان این بود که «ابو بکر البغدادی» از تمام ظلم هایی که به ما می رود، بی خبر است، اما روزی که با یکی از قضات شرع بی پرده صحبت کردم، متوجه شدم، حقیقت امر با آنچه تصور می کنم، تفاوت بسیار دارد.
«ابو حارث المصری» که به دوایر تصمیم گیری داعش در رقه نزدیک بود، به من اطمینان داد که غیر ممکن است، حکم اعدامی در مورد مهاجر یا انصاری بدون اطلاع و مهر رسمی البغدادی اجرا شود، غم و غصه ام دو چندان شده بود و تمام برداشت ها و تصوراتی که از امارت اسلامی داشتم، شروع به فرو ریختن کرد.
از زمان شب و روزمان در بیم و وحشت سپری می شد، به ویژه آنکه در این مدت شاهد افزایش گشت های امنیتی و نفوذ عناصر آن برای تجسس در تمام نشست ها و گپ و گفت ها بودیم. دیگر به هیچ کس جز معدود دوستان نزدیکم اعتماد نداشتم، این باور در همه ما شکل گرفته بود که دستگاه امنیتی داعش حتی در نشست های خصوصی افراد هم دستگاه های شنود کار گذاشته است.
ادامه دارد ..